صفحه 1 : فرهنگی صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : گردشگری صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ورزش صفحه 7 : زندگی با کتاب صفحه 8 : فرهنگی

۱۳
اردیبهشت
۱۴۰۳

شماره
۵۶۰۵

امروز: ۱۵ (اردیبهشت) ۱۴۰۳ ◀ ◀ Saturday 2024 (May) 04

عناوین صفحه

  • تشکر "ویژه" از شهردار همدان به‌ دلیل راه‌اندازی مجدد تالار فجر
  • رحماندوست چهره ماندگار شعر کودک
  • اعتبار 18 میلیارد تومانی شهرداری همدان برای جداره‌سازی
  • عطرآگین شدن فضای شهر با پخش اذان زنده ظهر و عصر توسط قاریان ممتاز همدانی
  • پاسخ‌گویی مستقیم رئیس شورای اسلامی شهر به شهروندان همدانی در سامانه ١٣٧
  • دیدار مدیر منطقه 3 شهرداری همدان با کارگران این منطقه
  • ظرفیت‌های سرمایه‌گذاری شهرداری منطقه 2 شناسایی و معرفی شود
  • الگوهای جامعه معلمان به عنوان قهرمان معرفی شوند
  • مزاحم اینترنتی در دام پلیس فتا
  • محکومیت 8 میلیارد ریالی قاچاقچی کالا
  • خطر سقوط در کمین تیم پاس
  • معلمی که امام خمینی(ره) خطبه عقدش را خواند
  • رایگان شدن درمان کودکان تا 7 سال سرمایه‌گذاری برای آینده است
  • چرایی تفاوت چشمگیر آمار گردشگران همدان با دیگر استان‌ها
  • کاهش 90درصدی هزینه درمان بیماران سرطانی
  • سیر صعودی حیوان‌گزیدگی
  • تصویربرداری هوایی و سه بعدی شهر با مقیاس 1.500
  • هگمتانه، گروه همه دانا: «یادم نمی‌رود یک شب بارانی و سرد از سرکشی برمی‌گشتیم. چون من شب قبل هم به گشت رفته بودم، خیلی خسته بودم. در طول مسیر نسبتاً طولانی با هم آرام آرام صحبت می‌کردیم و می‌آمدیم. پاهایم توان نداشت! وقتی رسیدیم، او گفت: «جعفر! فکر می‌کنی در این هوای بارانی چه دعایی می‌چسبد؟» من که سنگینی خواب را در چشمانم به خوبی حس می‌کردم، با خودم فکر کردم یک دعایی را بگویم که جمع و جور باشد و خیلی طول نکشد! گفتم: «زیارت عاشورا خوب است؟» گفت: «نه! من دعای جوشن کبیر را ترجیح می‌دهم.»

    با خودم گفتم: «خوش انصاف حداقل نگفت جوشن صغیر!» حالا با این خستگی کی می‌خواهد این دعا را بخواند. با شرمندگی به «علیرضا»{حاج بابایی} نگاهی کردم و گفتم: «بنده‌ی مخلص خدا! می‌دانی چیه؟ من با این خستگی نمی‌توانم این دعا را بخوانم. ان‌شاء‌الله یک بار که سر حال بودم، حتماً با هم می‌خوانیم!» با این وعده‌ی سر خرمن یواش یواش از او فاصله گرفتم. علیرضا حال عجیبی داشت. نمازهایی که می‌خواند دینی بود. وقتی قنوت می‌گرفت و مشغول دعا می‌شد، انگار دیگر در این عالم نیست. غرق در دعا می‌شد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. بعضی وقت‌ها من ترجیح می‌دادم اقتدا کردن به او و نماز جماعت را رها کنم و در گوشه‌ای بنشینم و نماز خواندن او را تماشا کنم. در تمام مدت این پنج ماهی که با هم بودیم، حتی یک شب نماز شبش قضا نشد. یک بار که برای نماز شب دیر بیدار شد، مجبور شد نمازش را سریع‌تر بخواند. باور کنید تا چند روز از این اتفاق غمگین بود و از چهر‌ه‌اش می‌شد این ناراحتی را خواند.

    رسم خوبان 21- عبادت و پرستش، ص 18 و 19٫/ ده متری چشمان کمین، صص 169 - 168٫.

     



    ارسال ديدگاه

    نام:
    پست الکترونیکی:
    کد امنیتی:
    ديدگاه: